در كربلا چه گذشت ؟ (2)
در كربلا چه گذشت ؟ (2)
پس عباس عليهالسلام نزد سپاهيان دشمن باز گشت و از آنها شب عاشورا را - براى نماز و عبادت - مهلت خواست. عمر بن سعد در موافقت با اين درخواست، مردد بود، و سرانجام از لشكريان خود پرسيد كه: چه بايد كرد ؟!
عمرو بن حجاج گفت:سبحان الله! اگر اهل ديلم (كنايه از مردم بيگانه) و كفار از تو چنين تقاضايى مىكردند سزاوار بود كه با آنها موافقت كنى!
قيس بن اشعث گفت: درخواست آنها را اجابت كن، بجان خودم سوگند كه آنها صبح فردا با تو خواهند جنگيد.
ابن سعد گفت: بخدا سوگند كه اگر بدانم چنين كنند، و هرگز با درخواست آنها موافقت نكنم(1).
و عاقبت، فرستاده ابن سعد به نزد عباس بن على عليهالسلام آمد و گفت: ما به شما تا فردا مهلت مىدهيم، اگر تسليم شديد شما را به نزد عبيدالله بن زياد خواهيم فرستاد! و اگر سرباز زديد، دست از شما بر نخواهيم داشت(2).
امام عليهالسلام ياران خود را نزديك غروب به نزد خود فراخواند.
على بن الحسين عليهالسلام مىفرمايد: من نيز خدمت پدرم رفتم تا گفتار او را بشنوم در حالى كه بيمار بودم، پدرم به اصحاب خود مىفرمود:
اثنى على الله احسن الثنأ و احمده على السرأ و الضرأ، اللهم انى احمدك على ان اكرمتنا بالنبوْ و جعلت لنا اسماعا و ابصارا و افئدْ و علمتنا القرآن و فقهتنا فى الدين فاجعلنا لك من الشاكرين، اما بعد فانى لا اعلم اصحابا او فى و لا خيرا من اصحابى و لا اهل بيت ابر و لا اوصل من اهل بيتى فجزاكم الله جميعا عنى خيرا. الا و انى لاظن يومنا من هؤلأ الاعدأ غدا و انى قد اذنت لكم جميعا فانطلقوا فى حل ليس عليكم منى ذمام، هذا الليل قد غشيكم فاتخذوه و جملا و لياخذ كل رجل منكم بيد رجل من اهل بيتى فجزاكم الله جميعا ثم تفرقوا فى البلاد فى سوادكم و مدائنكم حتى يفرج الله فان القوم يطلبوننى و لو اصابونى لهوا عن طلب غيرى(3).
خداى را ستايش مىكنم بهترين ستايشها و او را سپاس مىگويم در خوشى و نا خوشى. بار خدايا! تو را سپاسگزاريم كه ما را به نبوت گرامى داشتى و علم قرآن و فقه دين را به ما كرامت فرمودى و گوشى شنوا و چشمى بينا و دلى آگاه به ما عطا كردى، ما را از زمره سپاسگزاران قرار بده. من يارانى بهتر و باوفاتر از اصحاب خود سراغ ندارم و اهل بيتى فرمانبردارتر و به صله رحم پاى بندتر از اهل بيتم نمى شناسم، خدا شما را بخاطر يارى من جزاى خير دهد! من مىدانم كه فردا كار ما با اينان به جنگ خواهد انجاميد. من به شما اجازه مىدهم و بيعت خود را از شما بر مىدارم تا از سياهى شب براى پيمودن راه و دور شدن از محل خطر استفاده كنيد و هر يك از شما دست يك تن از اهل بيت مرا بگيريد و در روستاها و شهرها پراكنده شويد تا خداوند فرج خود را براى شما مقرر دارد. اين مردم، مرا مىخواهند و چون بر من دست يابند با شما كارى ندارند.
برادران امام و فرزندان و برادرزادگان او و فرزندان عبدالله بن جعفر (فرزندان حضرت زينب عليها السلام) به امام عرض كردند: ما براى چه دست از تو برداريم ؟ براى اينكه پس از تو زنده بمانيم ؟! خدا نكند كه هرگز چنين روزى را ببينيم.
ابتدا عباس بن على عليهالسلام اين سخن را گفت و بعد ديگران از او پيروى كردند و جملاتى همانند، بر زبان راندند.
پس امام عليهالسلام روى به فرزندان عقيل نمود و فرمود: شما را كشته شدن مسلم كافى است، برويد كه من شما را اذن دادم.
آنها گفتند: سبحان الله! مردم چه مىگويند ؟! مىگويند ما بزرگ و سالار خود و عموزادگان خود كه بهترين مردم بودند در دست دشمن رها كرديم و با آنها به طرف دشمن تيرى رها نكرديم و نيزه و شمشيرى عليه دشمن به كار نبرديم!! نه! بخدا سوگند چنين نكنيم، بلكه خود و اموال و اهل خود را فداى تو سازيم و در كنار تو بجنگيم و هر جا كه روى كنى با تو باشيم، ننگ باد بر زندگى پس از تو.
سپس مسلم بن عوسجه بپا خاست و گفت: بهانه ما در پيشگاه خدا براى تنها گذاردن تو چيست ؟! بخدا سوگند اين نيزه را در سينه آنها فرو برم و تا دسته اين شمشير در دست من است بر آنها حمله كنم، و اگر سلاحى نداشته باشم كه با آن بجنگم سنگ برداشته و به طرف آنها پرتاب مىكنم، بخدا سوگند كه ما تو را رها نكنيم تا خدا بداند كه حرمت پيامبر را در غيبت او درباره تو محفوظ داشتيم، بخدا قسم اگر بدانم كه كشته مىشوم و بعد زنده مىشوم و سپس مرا مىسوزانند و ديگر بار زنده مىگردم و سپس در زير پاى ستوران بدنم در هم كوبيده مىشود و تا هفتاد بار اين كار را در حق من روا بدارند، هرگز از تو جدا نگردم تا در خدمت تو به استقبال مرگ بشتابم، و چرا چنين نكنم كه كشته شدن يك بار است و پس از آن كرامتى است كه پايانى ندارد.
پس از او زهير بن قين برخاست و گفت: بخدا سوگند دوست دارم كشته شوم، باز زنده گردم، و سپس كشته شوم، تا هزار مرتبه، تا خدا تو را و اهل بيت تو را از كشته شدن در امان دارد!
و بعد از زهير گروه ديگرى از اصحاب سخنانى حماسى بر زبان جارى كردند، و امام عليهالسلام در حق آنها دعاى خير فرمود و به خيمه خود باز گشت(4). (5)
در شب عاشورا به محمد بن بشير حضرمى خبر دادند كه فرزندت در سر حد رى اسير شده است، او در پاسخ گفت: ثواب مصيبت او و خود را از خداى متعال آرزو مىكنم و دوست ندارم كه فرزندم اسير باشد و من بعد از او زنده بمانم.
امام حسين عليهالسلام چون سخن او را شنيد، فرمود: خدا تو را بيامرزد، من بيعت خود را از تو برداشتم، بر و در رهايى فرزندت از اسارت بكوش.
محمد بن بشير گفت: در حالى كه زنده هستم طعمه درندگان گردم اگر چنين كنم و از تو جدا شوم.
امام عليهالسلام فرمود: پس اين لباسها را به فرزندت كه همراه توست بده تا در نجات برادرش به مصرف برساند.
نوشتهاند كه: امام پنج جامه به او داد كه هزار دينار ارزش داشت(6).
قاسم بن حسن عليهالسلام به امام عليهالسلام عرض كرد: آيا من هم در شمار شهيدانم ؟
امام عليهالسلام با عطوفت و مهربانى فرمود: اى فرزندم! مرگ در نزد تو چگونه است ؟
عرض كرد: اى عمو! مرگ در كام من از عسل شرينتر است!
امام عليهالسلام فرمود: عمويت به فداى تو باد! آرى تو نيز از شهيدان خواهى بود آنهم پس از رنجى سخت، و پسرم عبدالله نيز كشته خواهد شد.
قاسم گفت: اى عمو! مگر لشكر دشمن به خيمهها هم حمله مىكنند تا عبدالله شيرخوار هم شهيد شود ؟!
امام عليهالسلام فرمود: عمويت به فدايت تو باد! عبدالله كشته خواهد شد هنگامى كه دهانم از شدت عطش خشك شود و به خيمهها آمده آب با شير طلب كنم و چيزى نيابم، فرزندم عبدالله را طلب مىكنم تا از رطوبت دهانش بنوشم، چون او را نزد من آوردند قبل از آنكه لبانم را بر دهان او بگذارم، شقاوت پيشهاى از لشكريان دشمن، گلوى فرزند شير خوارم را با تير پاره كند و خون او بر دستانم جارى شود، آنگاه است كه دست به آسمان بلند كنم و از خداطلب صبر نمايم و به ثواب او دل بندم، در اين حال نيزههاى دشمن مرا بسوى خود خواند و آتش از خندق پشت خيمهها زبانه كشد و من بر آنها حمله خواهم كرد و آن لحظه، تلخترين لحظه دنياست و آنچه خدا خواهد، واقع شود.
على بن الحسين عليهالسلام فرمود: قاسم با شنيدن اين سخنان زار زار گريست و ما نيز گريستيم و بانگ شيون و زارى از خيمهها بلند شد(7).
از على بن الحسين عليهالسلام نقل شده است كه فرمود: چون پدرم به اصحاب فرمودند كه بيعت خود را از شما برداشتم و شما آزاد هستيد، اصحاب و ياران آن حضرت بر فداكارى و وفادارى خود تا مرز شهادت در كنار امام پافشارى نمودند.
امام در حق آنها دعا كرده فرمودند: سرهاى خود را بلند كنيد و جايگاه خود را ببينيد! ياران و اصحاب امام نظر كرده و جايگاه و مقام خود را در بهشت مشاهده كردند و امام عليهالسلام منزلت رفيع هر كدام را به آنها نشان مىداد(8).
بعد از اين معجزه امام عليهالسلام بود كه اصحاب با سينههاى فراخ و صورتهاى بر افروخته به استقبال نيزهها و شمشيرها مىرفتند تا زودتر به جايگاهى كه در بهشت دارند، برسند(9).
امام عليهالسلام فرمان داد تا مقدارى چوب و نى كه در پشت خيمهها بود، در محلى كه اصحاب امام در شب عاشورا مانند خندق در اطراف خيمهها حفر كرده بودند، بريزند، زيرا هر لحظه احتمال شبيخون دشمن از پشت خيمهها مىرفت. امام عليهالسلام دستور داد به محض حمله دشمن، آن چوبها و نىها را آتش زنند تا راه ارتباطى دشمن با خيمهها قطع شود و فقط از يك قسمت كه ياران امام مستقر بودند، نبرد صورت پذيرد، و اين تدبير براى اصحاب امام بسيار سودمند بود(10).
امام عليهالسلام از خيمه بيرون آمد و به اصحاب فرمان داد كه خيمهها را نزديك يكديگر قرار داده و طناب بعضى را در بعض ديگر ببرند و لشكر دشمن را در روبروى خود قرار داده و خيمهها را در پشت سر و طرف راست و چپ خود قرار دهند بگونهاى كه خيمهها در سه طرف آنها قرار بگيرد و اصحاب امام فقط از قسمت روبرو با دشمن مواجه شوند(11). سپس امام و يارانش به جايگاه خود باز گشتند و تمام شب را به نماز گزاردن و استغفار و دعا و تضرع سپرى كردند و آن شب اصلاً نخوابيدند(12).
امام عليهالسلام حضرت على اكبر را با سى نفر سواره و بيست نفر پياده فرستاد تا آب آوردند، و خود اشعارى كه بعداً ذكر خواهيم كرد، مىخواندند، آنگاه روى به ياران خود نموده و فرمودند: برخيزيد و آب بنوشيد كه اين آخرين توشه شماست، و وضو گرفته و غسل كنيد و لباسهاى خود را بشوئيد تا كفن شما باشد(13).
على بن الحسين عليهالسلام مىگويد: من شب عاشورا در كنارى نشسته بودم و عمهام زينب نيز نزد من بود و مرا پرستارى مىكرد، ناگهان پدرم برخاست و به خيمه ديگرى رفت و جوين(14) غلام ابى ذر غفارى در خدمت آن حضرت بود و شمشير او را اصلاح مىكرد، و پدرم اين اشعار را مىخواند:
اين اشعار را پدرم دو يا سه بار تكرار كرد، من مقصود او را يافتم، پس گريه گلويم را گرفت ولى خوددارى كرده و سكوت كردم و دانستم كه بلا نازل گرديده است. اما عمهام زينب چون اشعار امام را شنيد بخاطر رقت قلب و احساس لطيفى كه داشت نتوانست خود را نگاه دارد و بپا خاست در حالى كه لباسش به زمين كشيده مىشد، نزد پدرم رفت و گفت: واى از اين مصيبت! اى كاش مرا مرگ در كام خود مىگرفت و زندگانى مرا تمام مىكرد! امروز مادرم فاطمه، و پدرم على، و برادرم حسن در كنارم نيستند، اى جانشين گذشتگان و پناه بازماندگان.
پس امام حسين عليهالسلام بسوى خواهر نگريست و فرمود: خواهرم! شكيبايى تو را شيطان نربايد! و چشمان آن حضرت را اشك فرا گرفت و گفت: اگر مرغ قطا را به حال خود گذارده بودند، مىخوابيد(16).
عمهام گفت: آيا تو را به ستم خواهند كشت و اين دل مرا بيشتر جريحه دار كرده و مىسوزانند ؟! پس به روى خود سيلى زد و گريبان چاك كرد و بيهوش افتاد.
امام حسين عليهالسلام برخاست و آب بر رويش پاشيد تا به هوش آمد و فرمود: اى خواهر! تقواى خدا را پيشه كن و به شكيبايى خود را تسلى ده و بدان كه اهل زمين مىميرند و اهل آسمان نمى مانند و هر چيزى فانى شود مگر خدا، همان خدايى كه خلق را به قدرت خود آفريد و باز آنها را برانگيزاند و باز گرداند و او خداى فرد و واحد است، پدرم بهتر از من، مادرم بهتر از من و برادم بهتر از من بودند و رفتند، من و هر مسلمانى بايد از رسول خدا سر مشق بگيريم و در بلاها و مصيبتها عنان اختيار خود را از دست ندهيم.
امام عليهالسلام خواهر خود را با اينگونه سخنان تسلى داد و به او گفت: تو را بخدا كه در مصيبت من گريبان خود را چاك مزن، و صورت خود را مخراش، و پس از شهادتم شيون و زارى مكن.
على بن الحسين عليهالسلام مىگويد: پس از اينكه عمهام آرام گرفت پدرم او را در كنار من نشانيد(17).
نوشتهاند: سى نفر از اهل كوفه كه در لشكر عمر بن سعد بودند به او گفتند: چرا هنگامى كه فرزند دختر رسول خدا به شما سه مسأله را پيشنهاد مىكند تا جنگى در نگيرد، شما هيچكدام را نمى پذيريد ؟! و پس از اين اعتراض، از لشكر ابن سعد جدا شده و به اردوى امام پيوستند(18).
ضحاك بن عبدالله مشرقى مىگويد: چون شب فرا رسيد، امام حسين عليهالسلام و اصحابش تمامى شب را به نماز و استغفار و دعا و تضرع و درگاه الهى بسر بردند.
گروهى از سواره نظام ابن سعد كه شبانه نگهبانى مىدادند در اول شب از كنار خيمههاى ما گذشتند در حالى كه امام حسين عليهالسلام اين آيه را تلاوت مىفرمود (و لا يحسبن الذين كفروا انما نملى لهم خير لانفسهم انما نملى لهم ليزادادوا اثما و لهم عذاب مهين ما كان الله ليذر المؤمنين على ما انتم عليه حتى يميز الخبيث من الطيب) (19)، يكى از آنها گفت: بخداى كعبه قسم كه ما همان پاكان هستيم كه از شما جدا گرديدهايم!! او مىگويد: من او را شناختم به برير بن خضير گفتم: اين مرد را مىشناسى ؟ برير گفت: نه.
گفتم: او ابو حرب سبيعى است كه عبدالله بن شهر نام دارد و مردى شوخ و دلاور است و سعيد بن قيس بعلت جنايتى كه انجام داده بود او را به زندان افكند.
برير بن خضير به او گفت: اى فاسق! گمان مىكنى كه خدا تو را در زمره پاكان قرار داده است ؟!
او به برير بن خضير گفت: تو كيستى ؟! گفت: من برير بن خضيرم.
او گفت اى برير! بخدا سوگند كه بر من بسيار گران است كه به دست من هلاك شوى.
برير گفت: آيا مىتوانى از آن گناهان بزرگى كه مرتكب شدهاى، توبه كنى و بسوى خدا باز گردى ؟ بخدا قسم كه پاكيزگان مائيم و شما همه پليديد.
گفت: من هم بر درستى سخن تو گواهى مىدهم!
ضحاك بن عبدالله به او گفت: واى بر تو! اين معرفت چه سودى به حال تو دارد ؟!
گفت: فدايت شوم! پس چه كسى نديم يزيد بن عذره باشد كه هم اكنون با من است ؟!
برير گفت: تو مردى سفيه و نادانى، پس او باز گشت.
نگهبانان ما آن شب عزرْ بن قيس احمسى و سواران او بودند(20).
امام عليهالسلام دستور دادند تا خيمهاى را جهت استحمام و غسل اختصاص دهند، عبدالرحمن و برير بن خضير بر در آن خيمه به نوبت ايستاده بودند تا داخل شده و خود را نظافت كنند. برير با عبدالرحمن مزاح و شوخى مىكرد! عبدالرحمن گفت كه: حالا وقت مزاح نيست! برير گفت: خويشان من مىدانند كه من هرگز نه در جوانى و نه در كهولت، اهل شوخى نبودهام ولى چون به من بشارت سعادت داده شده است سر از پا نمى شناسم و فاصله ميان خود و بهشت را جز شهادت نمى بينم(21).
امام در نيمه شب بيرون آمد و خيمهها و تپههاى اطراف را نگاه مىكرد، نافع بن هلال هم از خيمه بيرون آمده و به دنبال حضرت حركت مىكرد، امام از نافع پرسيد: چرا به دنبال من مىآيى ؟!
نافع گفت: يابن رسول الله! ديدم كه شما به طرف لشكر دشمن مىرويد، بر جان شما بيمناك شدم.
امام فرمود: من اطراف را بررسى مىكنم تا ببنيم كه فردا دشمن از كجا حمله خواهد كرد.
نافع مىگويد كه: امام عليهالسلام باز گشت در حالى كه دست مرا گرفته و مىفرمود: بخدا سوگند اين و عدهاى است كه در آن خلافى نيست ؛ پس به من فرمود: اين راه را كه در ميان دو كوه قرار گرفته، مشاهده مىكنى ؟ هم اكنون در اين تاركى شب، از اين راه برو خود را نجات بده!
نافع بن هلال خود را بر قدمهاى امام انداخت و گفت: مادرم در سوگم بگريد اگر چنين كنم، خدا بر من منت نهاده كه در جوار تو شهيد شوم.
سپس امام عليهالسلام داخل خيمه زينب گرديد، نافع مىگويد: من در بيرون خيمه ايستاده و منتظر آن حضرت بودم، شنيدم كه حضرت زينب به امام مىگفت: آيا از تصميم يارانت آگاهى ؟ و مىدانى كه تو را فردا رها نخواهند كرد ؟!
امام عليهالسلام فرمود: همانگونه كه كودك به پستان مادر علاقمند است، آنها نيز به شهادت علاقه دارند!
نافع مىگويد: چون اين سخن را شنيدم نزد حبيب بن مظاهر آمده و او را از جريان امر آگاه ساختم، حبيب گفت: اگر منتظر دستور امام نبودم، همين الان به دشمن حمله مىكردم.
نافع مىگويد: به او گفتم: امام هم اكنون نزد خواهرش زينب است، آيا ممكن است اصحاب را جمع نموده و آنها سخنى بگويند كه زنها آرامش پيدا كنند ؟
حبيب، ياران اما را صدا كرد، همگى آمدند و در كنار خيمههاى آل البيت فرياد بر آوردند كه: اى خاندان رسول خدا! اين شمشيرهاى ماست، قسم خوردهايم كه آنها را در غلاف نكرده و با دشمن شما مبارزه كنيم، و اين نيزههاى ماست كه در سينه دشمن قرار خواهد گرفت.
پس زنان از خيمهها بيرون آمده و گفتند: اى جوانمرادان پاك سرشت! از دختران پيامبر و فرزندان امير المؤمنين حمايت كنيد.
و به دنبال اين سخن، همه اصحاب گريستند(22).
به هنگام سحر، امام حسين عليهالسلام به خوابى سبك فرو رفت، و چون بيدار شد فرمود: ياران من! مىدانيد هم اكنون در خواب چه ديدم ؟ اصحاب گفتند: يابن رسول الله چه ديدى ؟
فرمود: سگانى را ديدم كه به من حمله مىكردند تا مرا پاره پاره كنند، و در ميان آنها سكى دو رنگ را ديدم كه نسبت به من از ديگر سگان وحشىتر و خون آشامتر بود! گمان مىكنم آن مرا خواهد كشت مردى باشد ابرص! و در دنباله اين خواب، جدم رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را ديدم كه تعداى از اصحابش همراه او بودند و به من فرمود: فرزندم! تو شهيد آل محمدى و اهل آسمانها و كروبيان عالم بالا از مژده آمدنت شادى مىكنند و امشب بهنگام افطار نزد من خواهى بود، شتاب كن و كار را به تأخير مينداز! اين فرشتهاى است كه از آسمان فرود آمده است تا خون تو را گرفته و در شيشه سبز رنگى قرار دهد.
ياران من! اين خواب گوياى آن است كه اجل نزديك و بى ترديد هنگام رحيل و كوچ از اين جهان فانى فرا رسيده است(23)
سپيده دم امام عليهالسلام با اصحابش نماز صبح را خوانده و دست مباركش را بسوى آسمان برداشت و گفت:
اللهم انت ثقتى فى كل كرب و رجائى فى كل شدْ، و انت لى فى كل امر نزل بى ثقْ وعدْ، كم من هم يضعف فيه الفواد و تقلّ فيه الحيلْ و يخذل فيه الصديق و يشمت فيه العدو نزلته بك و شكوته اليك رغبتْ منى اليك عمن سواك ففرجته و كشفته فانت ولى كل نعمْ و صاحب كل حسنْ و منتهى كل رغبْ.
خداوندا! تو پناه منى در مشكلها، و اميد منى در سختيها، و ملجأ و ياورم هستى در آنچه كه بر من نازل شود ؛ پرودگارا! از چه دل زخمهاى رنج آورى كه قلب را شكسته و چاره را گسسته و دوست را به ناروائى داشته و نيش دشمن را به همراه، به تو شكايت مىكنم كه اميد به تو بى نيازى از دل دادن با ديگرى است، پس بگشاى دربهاى بسته را و بنماى روزنههاى اميد را كه تو راست تمام نعمتها و از آن توست همه خوبيها و تويى تنها مقصود آرزوها.
سپس امام عليهالسلام بپا خاست و خطبه خواند و حمد و ثناى الهى نمود و به اصحابش فرمود: خداى عزوجل به شهادت من و شما فرمان داده است، بر شما باد كه صبر و شكيبايى را پيشه خود سازيد(25).
تعداد اصحاب امام عليهالسلام در روز عاشورا سى دو نفر سواره و چهل نفر پياده بوده است. و از محمد بن ابى طالب نقل شده كه پيادگان هشتاد و دو نفر بودند. و سيد ابن طاووس از امام باقر عليهالسلام نقل كرده است كه تعداد ياران چهل و پنج نفر سواره و صد نفر پياده بودند(26).
امام حسين عليهالسلام زهير بن قين را در ميمنه سپاه خود قرار داد، و حبيب بن مظاهر را بر ميسره سپاه گمارد، و پرچم را به دست برادرش عباس عليهالسلام سپرد، و خيمهها را در پشت سر سپاه قرار داد و امر كرد خندقى را كه در پشت خيمهها حفر كرده بودند از نى و هيزم انباشته و آنها را آتش زدند كه دشمن نتواند از پشت حمله كند(27).
عمر بن سعد نيز عبدالله بن زهير ازدى را بر جمعى از سپاهيان كه اهل مدينه بودند(28)، امير كرد، و قيس بن اشعث بن قيس را فرماندهى قبيله ربيعه و كنده داد، و عبدالله بن ابى سبره جعفى را بر سپاهيان مذحجى و اسدى، و حر بن يزيد رياحى را به فرماندهى قبيله تميم و همدان گمارد (و تمامى اين گروهها در صحنه جنگ با امام حسين عليهالسلام حضور داشتند بجز حر بن يزيد كه توبه كرد و به اردوى امام رفت و به شهادت رسيد).
بعد از اين تقسيم مسئوليتها - كه ريشه قومى داشت - عمر بن سعد، عمرو بن حجاج زبيدى را بر ميمنه لشكر، و شمر بن ذى الجوشن را بر ميسره، و عروْ بن قيس احمسى را بر سواره نظام، و شبث بن ربعى را بر پياده نظام خود گمارد، و پرچم را به دريد، غلامش سپرد(29).
سپاه عمر بن سعد رو بسوى خيمهها نموده و اطراف خيام امام حسين عليهالسلام را محاصره كردند با خندقى كه به دستور امام عليهالسلام در اطراف خيمهها حفر شده بود و در آن آتش افروخته بودند، برخورد كردند، شمر بن ذى الجوشن (عليه اللعنْ) نعره بر آورد كه: اى حسين! پيش از فرا رسيدن قيامت و آتش دوزخ، به استقبال آتش رفتهاى! ؟! امام حسين عليهالسلام فرمود: اين كيست ؟ گويا شمر بن ذى الجوسن است!
گفتند: آرى. اما با بانگى رسا در پاسخ شمر فرمود: اى پسر زن چران! تو به عذاب آتش سزوارترى.
مسلم بن عوسجه تصميم گرفت كه شمر را هدف تير قرار دهد، امام حسين عليهالسلام او را از اين كار باز داشت !
عرض كرد: بگذاريد تا اين فاسق را كه از سردمدران ستمكاران است به تير بزنم كه فرصت خوبى است.
امام عليهالسلام فرمود: او را به تير مزن زيرا من دوست ندارم كه آغازگر جنگ با اين گروه باشم(30).
امام حسين عليهالسلام مركب خود را طلب كرد و بر آن سوار شد و با صداى بلند ندا كرد بطورى كه بيشتر مردم حاضر در لشكر عمر بن سعد صداى آن حضرت را مىشنيدند:
ايها الناس اسمعوا قولى و لا تعجلوا حتى اعظكم بما هو حق لكم علىّ، و حتى اعتذر اليكم من مقدمى عليكم، فان قبلتم عذرى و صدقتم قولى و اعطيتمونى النصف من انفسكم كنتم بذلك اسعد و لم يكن لكم علىّ سبيل، و ان لم تقبلوا منى العذر و لم تعطوا النصف من انفسكم (فاجمعوا امركم و شركأ كم ثم لا يكن امركم عليكم غمْ ثم اقضوا الىّ و لا تنظرون)(31). (ان وليى الله الذى نزل الكتاب و هو يتولى الصالحين)(32).
اى مردم! سخن مرا بشنويد و در جنگ شتاب مكنيد تا شما را به چيزى كه اداى آن بر من فريضه است و حق شما بر من است موعظه كنم و حقيقت امر را با شما در ميان بگذارم، اگر انصاف داديد، سعادتمند خواهيد شد و اگر نپذيرفته و از مسير عدل و انصاف كنارهگرفتيد، تصميم خود را عملى سازيد و با ما بجنگيد، خداى بزرگ ولى و صاحب اختيار من است، همان خدايى كه قرآن را نازل فرمود و اختيار نيكوكاران بدست اوست.
اهل حرم (خواهران و دختران آن حضرت) چون سخنان امام را شنيدند، به گريستن و شيون پرداختند، امام عليهالسلام برادرش عباس و فرزندش على اكبر را به خيمهها فرستاد تا آنان را خاموش سازند و فرمود: بجان خودم سوگند كه بعد از اين بسيار خواهند گريست!
چون آنها ساكت شدند، حمد و سپاس الهى را بجا آورد و در نهايت فصاحت، خدا را ياد كرد و بر پيامبر گرامى اسلام و فرشتگان خدا و پيامبران الهى درود فرستاد. و در ادامه سخنان خود فرمود:
ايها الناس! انسبونى من انا ثم ارجعوا الى انفسكم و عاتبوها انظروا هل يحل لكم قتلى و انتهاك حرمتى ؟ الست ابن بنت نبيكم و ابن و صيه و ابن عمه و اول المؤمنين بالله و المصدق لرسوله بما جأ من عند ربه ؟ اوليس حمزْ سيد الشهدأ عم ابى ؟ اوليس جعفر الطيار عمى ؟ اولم يبلغكم قول رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم لى ولاحى: هذان سيد شباب اهل الجنْ ؟ فان صدقتمونى بما اقول و هو الحق، و الله ما تعمدت الكذب منذ علمت ان الله يمقت عليه اهله، و يضر به من اختلقه، و ان كذبتمونى فان فيكم من اذا سالتموه اخبركم، سلوا جابر بن عبدالله الانصارى و ابا سعيد الخذرى و سهل بن سعد الساعدى و زيد بن ارقم و انس بن مالك يخبروكم انهم سمعوا هذه المقالْ من رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم لى ولاخى، اما فى هذا حاجز لكم عن سفك دمى ؟!
نسب مرا به ياد آريد و ببنيد كه كيستم ؟ و به خود آييد و خود را ملامت كنيد و نگاه كنيد كه آيا كشتن و شكستن حرمت من رواست ؟!
آيا من پسر دختر پيامبر شما و فرزند جانشين و پسر عم او نيستم ؟! همان كسى كه بيشتر از همه، ايمان آورد و رسول خدا را به آنچه از جانب خداى آورده بود تصديق كرد ؟!
آيا حمزه سيد الشهدأ عموى من نيست ؟!
و آيا جعفر طيار كه خداوند دو بال به او كرامت فرمود تا در بهشت به پرواز در آيد عموى من نيست ؟!
آيا شما نمى دانيد كه رسول خدا درباره من و برادرم فرمود: اين دو سرور جوانان اهل بهشتند ؟!
اگر كلام مرا باور نكرده و در صداقت گفتار من شك داريد، بخدا قسم از زمانى كه دانستم خداوند، دروغگويى را دشمن مىدارد، هرگز سخنى به دروغ نگفتهام، در ميان شما هستند افرادى كه به درستى و راستى مشهورند و گفتار مرا تأييد مىكنند، از جابر بن عبدالله انصارى و ابو سعيد خدرى و سهل بن سعد ساعدى و زيد بن ارقم و انس بن مالك بپرسيد تا براى شما آنچه را كه از رسول خدا شنيدهاند، باز گو كنند تا صدق گفتار من براى شما ثابت گردد. آيا اين گواهيها و شهادتها مانع از ريختن خون من نمى شود ؟!(33)
در اينجا شمر بن ذى الجوشن گفت: اگر چنين است كه تو مىگويى، من هرگز خداى را با عقيدْ راسخ عبادت نكرده باشم!!
جبيب بن مظاهر گفت: بخدا سوگند كه تو را مىبينم خدا را با تزلزل و ترديد بسيار پرستش مىكنى! و من گواهى مىدهم كه تو راست مىگويى و نمى دانى كه امام چه مىگويد!! خداى بزرگ بر دل تو مهر غفلت زده است.
امام عليهالسلام فرمود: آيا شما در اين هم شك داريد كه من پسر دختر پيامبر شما هستم ؟!! بخدا سوگند كه در فاصله مشرق و مغرب عالم، فرزند دختر پيامبرى، بجز من نيست. واى بر شما! آيا از شما كسى را كشتهام كه از من خوبنهاى او را مىخواهيد ؟! آيا مالى از شما تباه ساخته و يا قصاصى بر گردن من است كه آن را مطالبه مىكنيد ؟! آنها سكوت كرده و خاموش بودند، چرا كه حرفى براى گفتن نداشتند.
بعد، امام عليهالسلام فرياد برآورد و فرمود: اى شبث بن ربعى! اى حجار بن ابجر! اى قيس بن اشعث! اى يزيد بن حارث! آيا شما براى من نامه ننوشتيد كه ميوهها رسيد، و زمينها سبز شده، اگر بيايى لشكرى آراسته در خدمت تو خواهد بود ؟!!
قيس بن اشعث گفت: ما نمى دانيم چه مىگويى!! ولى اگر به فرمان بنى عم خود تسليم شوى جز نيكى نخواهى ديد!
امام حسين عليهالسلام فرمود: نه! بخدا سوگند دستم را همانند افراد ذليل و پست در دست شما نخواهم گذاشت، و از پيش روى شما همانند بردگان فرار نخواهم كرد(34).
سپس امام عليهالسلام فرمود: اى بندگان خدا! من به خداى خود و خداى شما پناه مىبرم، ولى بيزارم از گردنكشانى كه به روز قيامت ايمان ندارند، و از گزند آنان نيز به خدا پناه مىبرم.
آنگاه مركب خود را خواباند و به عقبْ بن سمعان دستور داد تا زانوان مركب را ببندد(35).
در اين هنگام مردى از لشكر عمر بن سعد كه او را ابن ابى جويريه مىناميدند در حالى كه بر اسبى سوار بود، رو بسوى خيمهها كرد، و چون نظرش به آتش افتاد فرياد بر آورد: اى حسين! و اى اصحاب حسين! شادمان باشيد به چشيدن آتشى كه در دنيا بر افروختهايد!
امام حسين عليهالسلام فرمود: اين مرد كيست ؟
گفتند: ابن ابى جويريه مزنى!
امام حسين عليهالسلام دعا كردند كه: بارالها! عذاب آتش را در دنيا به او بچشان! و هنوز سخن امام تمام نشده بود كه اسبش او را در آتش خندق افكند!!
و بعد، مرد ديگرى از لشكر عمر بن سعد نزديك آمد به نام تميم بن حصين فزارى و فرياد برآورد كه: اى حسين! و اى اصحاب حسين! فرات را نمىبينيد كه همانند شكم مار بخود مىپيچد ؟! بخدا سوگند كه قطرهاى از آن را نخواهيد چشيد تا تلخى مرگ را در كام خود احساس كنيد!
امام عليهالسلام فرمود: اين كيست ؟
گفتند: تميم بن حصين است.
امام عليهالسلام فرمود: اين مرد و پدرش از اهل آتشند، خدايا او را در نهايت عطش بميران!
و نوشتهاند كه عطشى بى سابقه بر تميم عارض شد و از شدت تشنگى از اسب بر زمين افتاد و آنقدر پامال ستوران شد تا به هلاكت رسيد(36).
گروهى از سپاهيان بسوى امام عليهالسلام حركت كردند و در ميان آنها عبدالله بن حوزه تميمى فرياد بر آورد كه: حسين در ميان شماست ؟!
اصحاب امام حسين پاسخ دادند: اين امام حسين است، چه مىخواهى ؟!
گفت: اى حسين! تو را به آتش بشارت مىدهم!
امام فرمود: سخنى دروغ گفتى، من نزد پروردگار بخشنده و شفيع و مطاع مىروم، تو كسيتى ؟
گفت: من ابن حوزه هستم.
امام عليهالسلام در حالى كه دستهاى مبارك را بلند كرد به حدى كه سپيدى زير بغلش نمايان گشت گفت: خدايا! او را در آتش بسوزان.
آن مرد به خشم آمد، و ناگاه اسب او رم كرد و ابن حوزه بر زمين سقوط كرد در حالى كه پايش به ركاب اسب گير كرده بود، آنقدر بدنش بر روى خاك كشيده شد كه قسمتى از بدنش جدا شد و قسمت ديگر به ركاب اسب آويزان بود، و سرانجام پس از برخورد باقيمانده بدنش به سنگ، در ميان آتش خندق افتاد و مزه آتش را چشيد.
امام عليهالسلام بخاطر استجابت دعايش، سجده شكر بجاى آورد و دستانش را برداشت و عرض كرد: اى خدا! ما از مقربان درگاه تو، اهل بيت پيامبر تو و ذريه او هستيم، حق ما را از جباران ستمگر بستان، بدرستى كه تو شنوا و از هر كس به مخلوق خود نزديكترى.
محمد بن اشعث گفت: چه قرابتى بين تو و پيامبر است ؟!!
امام حسين عليهالسلام گفت: خدايا! محمد بن اشعث مىگويد در ميان من و پيامبرت نسبتى نيست، خدايا! امروز طعم ذلت و خوارى خود را به او بچشان تا من عقوبت او را ببينم.
اين دعاى امام نيز مستجاب شد، و محمد بن اشعث بجهت قضاى حاجت از اسب پياده شد و عقربى او را گزيد و با لباسى آلوده به هلاكت رسيد(37). (38)
مسروق بن وائل حضر مىگويد: من در پيش روى لشكر ابن سعد بودم به اين اميد كه سر حسين را گرفته و نزد عبيدالله بن زياد برده و جايزه بگيرم!! اما چون اجابت دعاى آن حضرت را درباره ابن حوزه مشاهده كردم، دانستم كه اين خاندان را حرمت و منزلتى است نزد خدا، لذا از لشكر عمر بن سعد جدا شده و بازگشتم، و بخاطر چيزهايى كه از اين خاندان مشاهده كردم هرگز با آنها جنگ نخواهم كرد(39).
زهير بن قين به طرف لشكر دشمن خارج شد در حاى كه سوار بر اسب بوده و لباس جنگ به تن داشت، و خطاب به آنان گفت: اى مردم كوفه! از عذاب خدا بترسيد، حق مسلمان بر مسلمان اين است كه برادرش را نصيحت كند، ما هم اكنون برادريم و بر يك دين، مادامى كه جنگى بين ما رخ نداده است، و چون كار به مقاتله كشد شما يك امت و ما امت ديگرى خواهيم بود ؛ خدا ما را بوسليه خاندان رسولش در مقام آزمونى بزرگ قرار داده تا ما را بيازمايد، من شما را به يارى اين خاندان و ترك يارى يزيد و عبيدالله بن زياد فرا مىخوانم زيرا شما در حكومت اينان جز سؤ رفتار و قتل و كشتار و بدار آويختن و كشتن قاريان قرآن همانند حجر بن عدى و اصحاب او و هانى بن عروه و امثال او، نديدهايد.
سپاهيان عمر بن سعد به زهير ناسزا گفتند و عبيدالله را مدح و دعا كردند، سپس گفتند: ما از اين مكان نمى رويم تا حسين و يارانش را بكشيم و يا آنها را نزد عبيدالله ببريم!
زهير گفت: اى بندگان خدا! فرزند فاطمه به محبت و يارى سزاوارتر از پسر سميه (عبيدالله بن زياد) است، اگر او را يارى نمى كنيد، دست خود را به خون او آلوده نكنيد، او را رها كنيد تا يزيد هر چه مىخواهد، با او رفتار كند، بجان خودم سوگند كه يزيد بدون كشتن حسين نيز از شما خوشنود خواهد بود.
در اين اثنأ، شمر تيرى بسوى زهير پرتاب كرد و گفت: ساكت باش! خدا صداى تو را فرو نشاند، تو ما را به زيادى سخنت آزردى.
زهير در پاسخ شمر گفت: اى اعرابى زاده! من با تو سخن نگويم، تو حيوانى بيش نيستى! من گمان ندارم حتى دو آيه از كتاب خدا را بدانى، مژده باد تو را به رسوايى روز قيامت و عذاب دردناك الهى.
شمر گفت: خدا تو و امام تو را پس از ساعتى خواهد كشت!
زهير گفت: مرا از مرگ مىترسانى ؟! بخدا سوگند در نظر من شهادت با حسين بهتر از زندگى جاودانه با شماست. سپس زهير رو به مردم كرده و با صدايى بلند گفت: اى بندگاه خدا! اين مرد درشت خوى، شما را نفرييد، بخدا سوگند شفاعت رسول خدا هرگز به گروهى كه خون فرزندان و اهل بيت او را بريزند و ياران آنها را بكشند، نخواهد رسيد(40).
پس مردى از ياران امام بانگ برداشت: اى زهير! بازگرد، امام عليهالسلام مىفرمايد: بجان خودم سوگند همانگونه كه مؤمن آل فرعون قومش را نصيحت كرد، تو نيز در نصيحت اين گمراهان انجام وظيفه كردى و در دعوت آنها به راه مستقيم پافشارى نمودى، اگر سودى داشته باشد!(41)
برير بن خضير از امام حسين عليهالسلام اجازه گرفت كه با سپاه كوفه صحبت كند. امام او را اجازه داد، و او نزديك سپاه كوفه آمد و گفت: اى گروه مردم! خدا پيامبر را مبعوث كرد و او مردم را به توحيد و يكتا پرستى فراخواند، هم بشير بود و هم نذير، هم بشارت مىداد و هم از آتش دوزخ مىهراساند، او مشعل تابناكى بود فرا راه انسانها ؛ اين آب فرات است كه حيوانات بيابان از آن مىنوشند ولى آن را از پسر دختر پيامبر مضايفه مىكنيد!! پاداش رسول خدا اين است ؟!(42) (43)
محمد بن ابى طالب نقل كرده است كه: سپاه دشمن بر مركبهاى خود سوار شدند و امام عليهالسلام نيز با جمعى از اصحاب سوار بر اسب شدند و در پيشاپيش آنها برير حركت مىكرد، امام به او فرمودند: با اين قوم صحبت كن.
برير پيش آمد و گفت: اى مردم! تقواى خدا را پيشه سازيد، اين خاندان پيامبر است كه مقابل شماست، و اينها فرزندان و دختران و حرم پيامبرند، چه تصميمى در باره آنها گرفتهايد ؟
پاسخ دادند كه: ما آنها را به عبيدالله بن زياد تسليم مىكنيم تا او درباره آنها حكم كند!
برير گفت: آيا نمى پذيريد به همان مكانى كه از آنجا آمدهاند، باز گردند ؟ اى مردم كوفه! واى بر شما! آيا نامهها و پيمانهاى خود را فراموش كردهايد ؟ واى بر شما! اهل بيت پيامبر را دعوت مىكنيد و تعهد مىكنيد كه خود را فداى آنها كنيد و هنگامى كه به نزد شما آمدند، آنها را به عبيدالله بن زياد تسليم مىكنيد ؟!! او درباره آنها از فرات هم مضايقه مىكنيد ؟! چه بد پاس حرمت پيامبر را نگاه داشيتد! شما را چه مىشود ؟! خدا شما را در قيامت سيراب نگرداند كه بد مردمى هستيد!
مردى از سپاه كوفه گفت: ما نمى دانيم چه مىگويى!
برير گفت: خدا را سپاس مىگويم كه بصيرتم را درباره شما زياده كرد، بارالها! به درگاه تو بيزارى مىجويم از اعمال اين گروه، بارالها! ترس خود را در ميان ايشان افكن، و چنان كن كه چون تو را ملاقات كنند از آنها خشمناك باشى.
سپس سپاه كوفه او را هدف تير قرار دادند و برير بازگشت(44).
چون عمر بن سعد سپاه خود را براى محاربه با امام حسين آماده كرد و پرچمها را در جاى خود قرار داد و ميمنه و ميسره لشكر را منظم نمود، به افرادى كه در قلب لشكر بودند گفت: در جاى خود ثابت بمانيد و حسين را از هر طرف احاطه كنيد تا او را همانند حلقه انگشترى در ميان بگيريد!
در اين اثنأ، امام عليهالسلام در برابر سپاه كوفه ايستاد و از آنها خواست كه خاموش شوند، ولى آنها ساكت نشدند!! امام به آنها فرمود:
و يلكم ما عليكم ان تنصتوا الى فتسمعوا قولى و انما ادعوكم الى سبيل الرشاد فمن اطاعنى كان من المرشدين و من عصانى كان من المهلكين و كلكم عص لا مرى غير مستمع قولى فقد ملئت بطونكم من الحرام و طبع على قلوبكم. و يلكم الا تنصتون! الا تسمعون ؟!
واى بر شما! چه زيان مىبريد اگر سخن مرا بشنويد ؟! من شما را به راه راست مىخوانم، هر كس فرمان من برد بر راه صواب باشد، و هر كه نافرمانى من كند هلاك شود، شما از همه فرامين من سرباز مىزنيد و سخن مرا گوش نمى دهيد چرا كه شكمهاى شما از مال حرام پر شده و بر دلهاى شما مهر شقاوت نهاده شده است، واى بر شما! آيا خاموش نمى شويد و گوش نمى دهيد ؟!
پس اصحاب عمر بن سعد يكديگر را ملامت كرده و گفتند: گوش دهيد!!
پس از سكوت سپاه دشمن، امام عليهالسلام فرمود:
اى مردم! هلاك و اندوه بر شما باد كه با آن شور و شعف زايد الوصف ما را خوانديد تا به فرياد شما رسيم، و ما شتابان براى فريادرسى شما آمديم، ولى شما شمشيرى را كه خود در دست شما نهاده بوديم به روى ما كشيديد، و آتشى كه ما بر دشمن خود و دشمنان شما افروخته بوديم براى ما فروزان كرديد! و در جنگ با دوستانتان، به يارى دشمنانتان برخاستيد! با اينكه آنان در ميان شما نه به عدل رفتار كردند و نه اميد خيرى از آنان داريد و بدون آنكه از ما امرى صادر شده باشد كه سزاوار اين دشمنى و تهاجم باشيم. واى بر شما! چرا آنگاه كه شمشيرها در غلاف و دلها آرام و خاطرها جمع بود ما را رها نكرديد ؟! و همانند مگس بسوى فتنه پريديد و همانند پروانهها به جان هم افتاديد، هلاك باد شما را اى بندگان كنيز! و بازماندگان احزاب! و رها كنندگان كتاب! و اى تحريف كنندگان كلمات خدا! و فراموش كنندگان سنت رسول! و كشندگان فرزندان انبيا و عترت اوصياى پيامبران! و ملحق كنندگان ناكسان به صاحبان انساب! و آزار كنندگان مؤمنين! و فريادگران رهبران كه قرآن را پاره كردند!
آرى بخدا سوگند بيوفايى و پيمان شكنى، عادت شماست، ريشه شما با مكر و بيوفايى درهم آميخته است، شاخههاى شما بر آن پروريده است. شما خبيثترين ميوهايد، گلوگير در كام باغبان خود و گورا در كام غاصبان و راهزنان، لعنت خدا بر پيمان شكنانى كه ميثاقهاى محكم شده را شكستند، خدا را كفيل خود قرار داده بوديد، و بخدا سوگند كه آن پيمان شكنان شمائيد! اينك اين دعى ابن دعى (عبيدالله بن زياد) مرا در ميان دو چيز مخير كرده است: يا شمشير كشيدن و يا خوار شدن! و هيهات كه ما به ذلت تن نخواهيم داد، خدا و رسول او و مؤمنان براى ما هرگز زبونى نپسندند، دامنهاى پاكى كه ما را پروراندهاند و سرهاى پرشور و مردان غيرتمند هرگز طاعت فرومايگان را بر كشته شدن مردانه ترجيح ندهند، و من با اين جماعت اندكى با شما مىجنگم هر چند ياوران، مرا تنها گذاشتند(45).
سپس اشعارى را قرائت فرمود كه ترجمهاش اين است:
«اگر پيروز شويم، دير زمانى است كه پيروز بودهايم ؛ و اگر مغلوب شويم باز هم مغلوب نشدهايم. عادت ماترس نيست ولى كشته شدن ما با دولت ديگران قرين است».
سپس فرمود: بخدا سوگند اى گروه كفران پيشه! پس از من چندان زمانى نخواهد گذشت مگر به مقدارى كه سوارهاى بر مركبش سوار شود، كه روزگار چون سنگ آسيا بر شما بگردد، و شما در دلهره و اضطرابى عميق فرو برد، و اين عهدى است كه پدرم از طرف جدم با من بسته است، پس رأى خويش و همراهان خود را بار ديگر ارزيابى كنيد تا روزگار بر شما غم و اندوه نبارد! من كار خويش را بر عهده خدا نهادم و مىدانم كه چيزى بر زمين نجنبد مگر به دست قدرت بالغه الهى.
بار خدايا! باران آسمان را از اينان دريغ كن، و بر ايشان تنگى و قحطى پديد آور، و آن غلام ثقفى را بر ايشان بگمار تا جام زهر به ايشان بچشاند، و انتقام من و اصحاب و اهل بيت و شيعيان مرا از اينان بگيرد، كه اينان ما را تكذيب كردند و بى ياور گذاشتند، و تو پروردگار مائى، بسوى تو رو آورديم و بر تو توكل نموديم و باز گشت ما بسوى توست(46).
سپس امام عليهالسلام فرمود: عمر بن سعد كجاست ؟ او را نزد من بخوانيد.
عمر بن سعد در حالى كه دوست نداشت اين ملاقات صورت پذيرد، به نزد امام آمد. امام به او گفت: تو مرا مىكشى ؟! گمان نمى كنى كه دعى بن دعى (ابن زياد) حكومت رى و گرگان را به تو ارزانى دارد ؟! بخدا سوگند كه چنين نخواهد شد، و اين عهدى است معهود! هر چه خواهى بكن كه پس از من نه در دنيا و نه در آخرت، شاد نگردى، و گويى مىبينم سر تو را كه در كوفه بر نيزه نصب كرده و كودكان بر آن سنگ مىزنند و آن را هدف قرا مىدهند ؟!
عمر بن سعد خشمگين شد و روى بگرداند! و سپاه خود را گفت: در انتظار چه هستيد ؟! همه يكباره بر او حمله كنيد كه اينان يك لقمه بيش نيستند!!(47)
پس آن حضرت برابر سپاه دشمن آمد در حالى كه به صفوف آنها مىنگريست كه همانند سيل مىخروشيدند و به عمر بن سعد نظر كرد كه در ميان اشراف كوفه ايستاده بود، پس فرمود:
الحمد لله الذى خلق الدنيا فجعلها دار فنأ وزوال، متصرفْ باهلها حالا بعد حال، فالمغرور من غرته و الشقى من فتنته، فلا تغرنكم هذه الدنيا فانها تقطع رجأ من ركن اليها و تخيب طمع من طمع فيها، و اراكم قد اجتمعتم على امر قد اسخطتم الله فيه عليكم و اعرض بوجهه الكريم عنكم و احل بكم نقمته و جنبكم رحمته، فنعم الرب ربنا و بئس العبيد انتم، اقررتم بالطاعْ و آمنتم بالرسول محمد صلى الله عليه و آله و سلم ثم انكم زحفتم الى ذريته و عترته تريدون قتلهم، لقد اسحوذ عليكم الشيطان فانساكم ذكر الله العظيم، فتباًلكم و لما تريدون، انا للّه و انا اليه راجعون، هؤلأ قوم كفروا بعد ايمانكم فبعداً للقوم الظالمين.
خدايى را حمد مىكنم كه دنيا را آفريد و آن را خانه فنا و زوال مقرر نمود و اهل دنيا را در احوالى مختلف و گوناگون قرار داد، آن كه فريب دنيا را خورد بى خرد است و آن كه فريفته دنيا گردد نگون بخت است، مبادا دنيا شما را فريب دهد كه دنيا اميد هر كس را كه بدان گرايد، قطع كند و طمع آنكس را كه بدان دل بندد به نااميدى مبدل نمايد. شما را مىبينم براى انجام كارى در اينجا اجتماع كرديد كه خدا را به خشم آوردهايد، و روى از شما برتافته و عقابش را بر شما نازل كرده و از رحمت خود شما را دور ساخته است. نيكو پروردگارى است خداى ما، و شما بد بندگانى هستيد كه به طاعت او اقرار كرده و به رسولش ايمان آورده ولى بر سر ذريه و عنزت او تاختيد و تصممى بر قتل آنها گرفتيد، شيطان بر شما غالب گرديد و خداى بزرگ را از ياد برديد، هلاك باد شماو آنچه مىخواهيد. انا لله و انا اليه راجعون. اينان جماعتى هستند كه پس از ايمان كافر شدند، دور باد رحمت پروردگار از ستمگران.
در اين اثنأ عمر بن سعد رو به اشراف كوفه كرد و گفت: واى بر شما! با او تكلم كنيد، بخدا سوگند اين پسر همان پدر است كه اگر يك روز هم ادامه سخن دهد از سخن گفتن عاجز نشود!
پس شمر پيش آمد و گفت: اى حسين! اين چه سخن است كه مىگويى ؟ به ما تفهيم كن تا بفهميم!
امام عليهالسلام فرمود: مىگويم از خدا بترسيد و مرا مكشيد، زيرا كشتن و هتك حرمت من، جايز نيست، من فرزند دختر پيامبر شما هستم و جده من خديجه همسر پيغمبر شماست، و شايد سخن پيامبر به شما رسيده باشد كه فرمود: حسن و حسين، دو سيد جوانان اهل بهشتند(49).
امام عليهالسلام از مركب پياده شد و به عقبْ بن سمعان دستور داد كه آن را ببندد، در اين اثنأ سپاه كوفه براى جنگ و قتال به طرف امام و اصحاب امام روى آورد!
حربن يزيد رياحى هنگامى كه آن گروه را مصمم به جنگ ديد(51)، نزد عمر بن سعد آمد و گفت: آيا با حسين جنگ مىكنى ؟!
گفت: آرى، بخدا سوگند، قتالى كه كمترينش اين باشد كه سرها و دستها جدا گردد!!
حر گفت: آنچه حسين بيان كرد، براى شما كافى نبود ؟!
عمر بن سعد گفت: اگر كار بدست من بود، مىپذيرفتم، ولى امير تو عبيدالله نمى پذيريد!!
حر بازگشت و مردى از قبيلهاش همراه او بود به نام قرْ بن قيس، حربن يزيد به او گفت: اى قره! آيا اسب خويش را آب دادهاى ؟ گفت: ندادهام. قرْ مىگويد: من احساس كردم كه او مىخواهد از جنگ كناره گيرد و اگر از قصدش مرا آگاه مىكرد، من هم به او مىپيوستم.
پس حربن يزيد كم كم بسوى خرگاه حسين نزديك مىشد، مردى(52) به او گفت: اين چه حالتى است كه در تو مىبينم ؟
حر گفت: بخدا سوگند خود را در ميان بهشت و دوزخ مىبينم، و بخدا قسم چيزى رابر بهشت برنمى گزينم اگر چه مرا پاره كرده و در آتشم بسوزانند. سپس بر اسب خود نهيب زده و به امام حسين عليهالسلام پيوست(53)، و به آن حضرت عرض كرد: اى پسر رسول خدا! جان من به فداى تو باد، من كسى بودم كه بر تو سخت گرفته و در اين مكان فرود آوردم، و گمان نمى كردم كه اين گروه با تو چنين رفتار نمايند و سخن تو را نپذيرند، بخدا سوگند اگر مىدانستم كه اين گروه با تو چنين خواهند كرد هرگز دست به چنين كارى نمى زدم، و من به درگاه خداى بزرگ توبه مىكنم از آنچه كه انجام دادهام، آيا توبه من پذيرفته مىشود ؟
امام حسين عليهالسلام فرمود: آرى، خدا توبْ تو را مىپذيرد، پياده شو!
حر بن يزيد گفت: من براى تو سواره باشم به از آن است كه پياده شوم، روى اين اسب مدتى مبارزه مىكنم و در پايان كار فرود خواهم آمد.
امام حسين عليهالسلام فرمود: خداى تو را بيامرزد! آنچه را كه تصميم گرفتهاى انجام ده.
سپس حر مقابل لشكر كوفه ايستاد و گفت: اى اهل كوفه! مادرتان در سوگتان بگريد، اين بنده صالح خدا را خوانديد و گفتند در راه تو جان خواهيم باخت، ولى اينك شمشيرهاى خود را بر روى او كشيده و او را از هر طرف احاطه كردهايد و نمى گذاريد كه در اين زمين پهناور به هر كجا كه مىخواهد، برود، و مانند اسير در دست شما گرفتار مانده است، او و زنان و دختران او را از نوشيدن آب فرات منع كرديد در حالى كه قوم يهود و نصارى از آن مىنوشند و حتى بهائم در آن مىغلطند، و اينان از عطش بجان آمدهاند! شما پاس حرمت پيامبر را درباره عترت او نگاه نداشتيد، خدا در روز تشنگى شما را سيراب نگرداند.
در اين حال گروهى با تير بر او حمله ور شدند، او پيش آمده و در مقابل امام حسين عيله السلام ايستاد(54).
نوشتهاند كه: حر به امام حسين عليهالسلام گفت: هنگامى كه عبيدالله بن زياد مرا سوى تو روانه كرد، و از قصر بيرون آمدم، از پشت سر آوازى شنيدم كه مىگفت: اى حر! شاد باش كه به خيرى روى آوردى! چون به پشت سرم نگريستم، كسى را نديدم! با خود گفتم: اين چه بشارتى است كه من به پيكار حسين عليهالسلام مىروم ؟! و هرگز تصور نمى كردم كه سرانجام از شما پيروى خواهم كرد.
امام عليهالسلام فرمود: به راه خير هدايت شدى(55). (56)
عمرم بن حجاج فرياد بر آورد به سپاه كوفه گفت: اى نادانان! شما مىدانيد كه با چه كسانى مىجنگيد ؟! اينان شجاعان و دلاوران كوفه هستند! شما با كسانى مىجنگيد كه خود را آماده مرگ ساختهاند! كسى به تنهايى به ميدان آنها نرود، اينها تعدادشان كم است و زمان كوتاهى باقى خواهند ماند، بخدا سوگند اگر آنها را سنگباران كنيد، كشته خواهند شد!!
عمر بن سعد گفت: راست گفتى، رأى تو صحيح است، كسى را بفرست تا به سپاهيان كوفه بگويد كه به تنهايى به ميدان آنان نرود(57).
امام عليهالسلام در اين هنگام دست بر محاسن گرفت و گفت: خدا بر قوم يهود آنگاه خشم گرفت كه براى او فرزند قائل شدند، و بر امت مسيح آن هنگام كه او را يكى از سه خداى خود دانستند، و بر زرتشتيان وقتى كه بندگى ماه و خورشيد پذيرفتند، و غضب خدا اينك به نهايت رسيد درباره اين قوم كه بر كشتن پسر دختر پيغمبر خود يكدل و يكزبان متفق شدند! بخدا قسم آنچه از من مىخواهند، اجابت نخواهم كرد تا آنكه در خون خود آغشته به لقاى پروردگار نائل شوم(58).
پی نوشت:
-1 الملهوف 38.
-2 ارشاد شيخ مفيد 2/91.
-3 كامل ابن اثير 4/57.
-4 ارشاد شيخ مفيد 2/92.
-5 چه زيباست كلام خداوندى كه فرمود (من المؤمنين رجال صدقوا ما عاهدوا الله عليه فمنهم من قضى نحبه و منهم من ينتظر و ما بدلوا تبديلا) (سوره احزاب: 23)، همچنين (و الموفون بعهدهم اذا عاهدوا و الصابرين فى الباسأ و الضرأ و حين الباس) (سوره بقره: 177)، كه از مصاديق بارز اين آيات همين رادمردانى هستند كه با ايثار جان و ثبات و استقامت هم نام خود را خالد و جاويدان نمودند و ابديت را كسب نمودند و هم درس وفادارى و تسليم در برابر حق و بردبارى و فداكارى را به انسانها آموختند.
-6 الملهوف 39.
-7 نفس المهوم 230.
-8 خرائج 2/848.
و الخيل بين مدعِّس و مكَرْدِس
-پ قوم اذا نودو لدفع ملمّْ
يتهافتون على ذهاب الانفس
لبسوا القلوب على الدروع كانما
-10 الامام الحسين و اصحابه 257.
-11 امام عليهالسلام امر كرد كه اصحاب و يارانش بين خيمهها قرار گرفته و آنها را از سه طرف خيمهها احاطه نمايد، و اين شيوه براى اين بود كه دشمن نتواند بوسيله تير، ياران آن حضرت را هدف قرار دهد.
-12 انساب الاشراف 3/186.
-13 امالى شيخ صدوق، مجلس 30.
-14 اين نام را بلاذرى «انساب الاشراف» حوى ذكر كرده و ما آنچه آوردهايم بر اساس نقل ارشاد است.
-15 «اى روزگار! اف بر تو باد كه دوست بدى هستى، چه بسيار صبح و شام كه صاحب و طالب حق كشته گشته، و روزگار، بَدَل نمى پذيرد ؛ و امور به خداى بزرگ باز مىگردد، و هر ذى وجودى از اين راه كه من رفتم، رفتنى است».
-16 اين مثل را در جائى بكار مىبرند كه كسى مجبور بر انجام امرى شود كه آن را مكروه بدارد.
-17 ارشاد سيخ مفيد 2/93.
-18 العقد الفريد 4/168.
-19 سوره آل عمران: 178، 179. «گمان نكنند آنان كه به راه كفر رفتند كه مهلتى كه ما به آنان دهيم به حال آنان بهتر خواهد بود، بلكه مهلت براى امتحان مىدهيم تا بر سركشى بيفزايند و آنان را عذابى است خوار و ذليل كننده خداوند هرگز مؤمنان را وانگذارد بدينحال كنونى، تا آنكه آزمايش كند بد سرشت را از پاك گوهر».
-20 البدايْ و النهايْ 8/192.
-21 الامام الحسين و اصحابه 259
-22 مقتل الحسين مقرم 281.
-23 بحار الانوار 45/3.
-24 در حديث مناجات موسى عليهالسلام آمده است كه گفت: خدايا! چرا امت پيامبر خود محمد را بر ديگر امتها فضيلت دادى ؟
خداى تعالى فرمود: آنان را بجهت 10 خصلت فضليت دادم: نماز و زكات و روزه و حج و جهاد و نماز جمعه و نماز جماعت و قرآن و علم و عاشورا.
موسى سؤال كرد: عاشورا چيست ؟
خداى تعالى فرمود: گريستن بر فرزند محمد صلى الله عليه و آله و سلم و مرثيه و عزادارى بر فرزند پيامبر برگزيده. اى موسى! هر بندهاى از بندگانم در آن زمان كه او بگريد و يا تباكى كند در سوگ فرزند مصطفى او را پاداش بهشت دهم، و هيچ بندهاى از بندگانم از مال و ثروت خود در راه محبت فرزند دختر پيامبر صرف ننمايد مگر اينكه پاداش هر درهم را هفتا درهم در دنيا عطا كنم و در بهشت متنعم شود و از گناهان او در گذرم، بعزت و جلالم سوگند هيچ زن يا مردى قطرهاى از اشكش در روز عاشورا و يا غير آن جارى نگردد مگر اينكه او را پاداش صد شهيد عطا نمايم. (مجمع البحرين 3/405 - لغْ عشر).
-25 اثبات الوصيْ 126 ؛ مختصر تاريخ ابن عساكر 7/146 ؛ و در اثبات الهداْ 2/583 همين مطلب را حلبى از امام صادق عليهالسلام نقل كرده است.
-26 بحار الانوار 45/4.
-27 ارشاد شيخ مفيد 2/95.
-28 ممكن است مراد از مدينه در اينجا، كوفه باشد، زيرا بعيد بنظر مىرسد كه اهالى مدينه در لشكر عبيدالله شركت كرده باشند ؛ و شايد هم گروهى از اهل مدينه كه به كوفه آمده و در آنجا سكنى گزيدند مراد باشد، زيرا كوفه شهرى بود كه سكنه آن را مليتهاى مختلف تشكيل مىداد.
-29 كامل ابن اثير 4/60.
-30 ارشاد شيخ مفيد 2/96.
-31 سوره يونس: 71.
-32 سوره اعراف: 196.
-33 حياْ الامام الحسين 3/184.
-34 «لا و الله لا اعطيكم بيدى اعطأ الذليل و لا افر فرار العبيد».
-35 ارشاد شيخ مفيد 2/97.
-36 جلأ العيون شبر 2/173.
-37 ارشاد شيخ مفيد 2/102.
-38 خوارزمى نيز از حاكم جشمى نقل مىكند كه همان روز محمد بن اشعث به هلاكت رسيد، بعد مىگويد: اين صحيح نيست بلكه محمد بن اشعث تا زمان حكومت مختار زنده بود و مختار او را كشت، ولى در اثر همان علت خانه نشين شده بود. (مقتل الحسين خوارزمى 1/349).
-39 كامل ابن اثير 4/66.
-40 كامل ابن اثير 4/63.
-41 نفس المهموم 243.
-42 يعنى خداى متعال در قرآن اجر رسالت را مودت اقربأ مقرر نموده و شما به فرزند دختر رسولش آب نمى دهيد در حالى كه حتى حيوانات بيابان نيز از آن بهرهمند مىباشند.
-43 ابصار العين 71.
-44 بحار الانوار 45/5.
-45 تحف العقول 4/174. الاحتجاج 2/99. متقل الحسين خوارزمى /2/6.
-46 بحارالانوار /45/9.
-47 بحار الانوار 45/10.
-48 در اينكه امام عيله السلام روز عاشورا چند مرتبه به ميدان آمده و با سپاه كوفه صحبت كرده است، تاريخ گويا نيست، ما در اينجا سه خطبه از آن حصرت نقل كرديم و روشن نيست آن بزرگوار اين سخنان را يك بار انشأ كردهاند و اهل تاريخ آن را از هم مجزا نمودهاند، يا آنكه در چند نوبت ايراد كردهاند، و بعضى تعداد اين خطبهها را بيش از سه ذكر كردهاند. (وسليْ الدارين 298).
-49 بحار الانوار 45/5.
-50 او حربن يزيد بن ناجيْ بن عتاب است. او در ميان قوم خويش چه در جاهليت و چه در اسلام، شريف بوده است، و جد او (عتاب) رديف و نديم نعمان بن منذر پادشاه حيره بوده، حر پسر عموى «احوص» شاعر كه از اصحاب رسول خداست مىباشد، و نسب شيخ حر عاملى صاحب «وسائل» به او منتهى مىگردد. (وسليْ الدارين 127).
-51 خوارزمى نقل كرده است: چون امام فرياد برآورد «اما من مغيث يغيثنا لوجه الله تعالى ؟ اما من ذاب يذب عن حرم رسول الله ؟» و حربن يزيد استغاثه امام را شنيد قلبش مضطرب و اشك از چشمانش جارى شد و نزد عمر بن سعد آمد. (مقتل الحسين خوارزمى 2/9).
-52 نام اين مرد مهاجر بن اوس است.
-53 و با حربن يزيد غلام ترك او نيز همراه بود و به امام ملحق گرديد. (مقتل الحسين خوارزمى 2/10).
-54 اعلام الورى 238.
-55 مثير الاحزان 59.
-56 و در نقل ديگر آمده است كه حر به حضرت عرض كرد: اى سيد من! پدرم را در خواب ديدم به من گفت: در اين ايام كجائى ؟ گفتم:بيرون آمدم تا سر راه حسين قرار بگيرم، او بر من فرياد زد: واويلا تو را چكار با فرزند رسول خدا ؟ اگر مىخواهى معذب و در آتش خالد باشى به جنگ او بيرون رو و اگر دوست دارى كه جد او شفيع تو باشد و در قيامت با او محشور گردى او را يارى نما و در راه او مجاهده كن. (وسيله الدارين 127).
-57 ارشاد شيخ مفيد 2/103.
-58 الملهوف 42.
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}